گلچین بهترین غزل های استاد شهریار

ساخت وبلاگ

عشق من

 با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد


از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد


دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد


جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد


گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد


خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد


سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد


او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد


با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد .

 
 غزال و غزل

امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عُمر شبی بود که حالی کردیم


ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم


تیر از غمزة ساقی، سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ و جدالی کردیم


غم به روئین تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم


باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه با شاهد شیرین خط و خالی کردیم


نیمی از رخ بنمود و خمی از ابرویی
وسط ماه تماشای هلالی کردیم


روزة هجر شکستیم و هلال ابرویی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم


بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانة زرین پر و بالی کردیم


مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم


چشم بودیم چومه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینة خورشید جمالی کردیم


عشق اگر عمر نه پیوست بزلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم


شهریار غزلم خواند غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم .

 

تو بمان و دگران

 از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران


ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران


رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران


میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران


دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران


دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران


گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران


ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران


سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران


شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران .

 

  ترانه ی جاودان

 ای شاخ گل که در پی گلچین دوانی ام
این نیست مزد رنج من و باغبانی ام


پروردمت به ناز که بنشینمت به پای
ای گل چرا به خاک سیه می‌نشانی ام


دریاب دست من که به پیری رسی جوان
آخر به پیش پای توگم شد جوانی ام


گرنیستم خزانه‌ خزف هم نیم حبیب
باری مده ز دست به این رایگانی ام


تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه ز بی‌همزبانی ام


با صد هزار زخم زبان زنده‌ام هنوز
گردون گمان نداشت به این سخت جانی ام


یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانی ام


ای گل بیا و از چمن طبع شهریار
بشنو ترانه‌ی غزل جاودانی ام .

 

 یک شب با قمر

 از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست


آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست


آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اینجاست


شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست


تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی‌پا و سر اینجاست


هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله‌ی عاشق اثر اینجاست


مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست


ساز خوش و آواز خوش و باده‌ی دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست


ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست


آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه‌ی دور قمر اینجاست


ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست .

 

 ماه سفرکرده

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله‌ی من خفت و نه ماهی


شد آه منت بدرقه‌ی راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی


آهسته که تا کوکبه‌ی اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی


آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی


چشمی به رهت دوخته‌ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی


دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی


تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی


تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه‌ی این بی سر و ته قصه‌ی واهی .

 

 یاد جوانی

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

 

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند

 

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

 

ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

 چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند

 

نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند

 

 گر زمین دود هوا گردد همانا،  آسمان

 با همین نخوت که دارد آسمانی می کند

 

سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند

 

 با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

 خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند

 

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

 

 طفل بودم دزدکی پیر و علیلام ساختند

 آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند

 

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

 

شهریارا  گو دل از ما مهربانان نشکنید

 ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند .

 

شعر انتظار

 باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی      

باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی

 

شمعم شکفته بود که خندد بروی تو           

افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی

 

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا                 

باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی

 

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز     

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

 

مگذار قند من که به یغما برد                     

طوطی من که در شکرستان نیامدی

 

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند          

افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی

 

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه         

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

 

خوان شکر به خون جگر دست می دهد        

مهمان من چرا به سر خوان  نیامدی

 

دیوان حافظی تو و دیوانه ی تو من                

اما پری به دیدن دیوان نیامدی

 

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش                

ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

 

گیتی متاع چون منش آید گران به دست        

اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

 

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای است      

ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

 

عیش دل شکسته عزا میکنی چرا                  

عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی

 

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

 زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی .

 

 هوس بس

 دگر از دوستان نبینم کس

ای فلک داستان ما هم بس

 

ای درخت کهن رها کن باغ

با نهالان نوبر و نورس

 

شهسوارا فرس بفرسودی

درکش از تاختن عنان فرس

 

نوبت آشیانه ی طوباست

خیز و با جوجکان گذار قفس

 

چند نوبت توان فروکوبید

با حریفان تیز و تازه نفس ؟!

 

ناکسانند و کس نه ، با من یار

ای کس بی کسان بدادم رس

 

وه که بادام دیدگان پوسید

چند خواهی فشردن این دو عدس ؟

 

چند در کوره دشت غلطیدن

گو به دریا بریز ، رود ارس

 

شهریارا ، هوس دگر بس نیست ؟

چیست دنیا بجز هوی و هوس .

 

 شمشیر قلم

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده ازین گریه خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی

وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی .

 

 نفرین نامه

 چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی
برو که چون من و چشمت به گوشه ها بنشینی


چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم
برو که چون سر زلفت به خود قرار نبینی


به جان تو که دگر جان به جای تو نگزینم
که تا تو باشی و غیری به جای من نگزینی


ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
برو ز گلبن حسنت گلی به کام نچینی


نگین حلقه رندان شدی که تا بدرخشد
کنار حلقه چشمم به هر نگاه نگینی


کسی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت
چو من نداده چه داند که غارت دل و دینی


خوشم که شعله آهم به دوزخت کشد اما
چه می کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی

 

توان به دوزخت افکندن و به خلد چمیدن

گرم حسد بگذارد که باز با که قرینی !


خدای را که دگر آسمان بلا نفرستد
تو خود بدین قد و بالا بلای روی زمینی

 

خمیده ام چو کمان تا ز تیر آه کمین گیر

به رستمی بستانم ز ترک چشم تو کینی


تو تشنه غزل شهریار و من به که گویم
که شعر تر نتراود برون ز طبع حزینی .

 

 دستم به دامانت

 نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال‌ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه‌خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من بگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته‌ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

 

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک ، سلطانت

چه شبهائی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

 

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان ، که می گیر گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت .

 

بخت خفته و دولت بیدار

 ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

آن‌که می‌خواست برویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم

آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم

آنکه می‌خواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم

یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم

ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر می‌رود از آتش هجران تو دودم

جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایه‌ی امید ز سودای تو سودم

به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم .

 

  چه میکشم !

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

 

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

 

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

 

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

 

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

 

باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

 

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

 

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم

 

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

 

گر زیر پیرهن شده ، پنهان کنم ترا

سحر پری دمیده به پیراهن کشم

 

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

 

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم .

 

 یار کهن

 من چه دارم که شود صرف قمارم با تو

صرفه از دست نبازی که ندارم با تو

 

وقت آزاده به تشویش تبه نتوان کرد

من افتاده ی درویش چه کارم با تو !

 

به شب مستی من جرعه ی جامی نزدی

که بود دردسر صبح خمارم با تو

 

من که از دوش تو باری نتوانم برداشت

باری ای جان نسزد زحمت بارم با تو

 

گر شبستان من ای شمع نیافروخته ای

بس بود خاطره های شب تارم با تو

 

نه گلم بودی و نه بلبل باغم لیکن

رفت از دل هوس باغ و بهارم با تو

 

خار یا گل ، همه کیفیت ما با تو گذشت

ای سفر کرده بیکجا گل و خارم با تو

 

من سر کار حریفان کهن دارم و بس

تازه گو باز نیافتد سر و کارم با تو

 

نه گمان دار که پیرانه سرم عشقی نیست

تو بیا خوش که همان عاشق زارم با تو

 

هر که با من بسر عهد قدیم است و وفا

گو تفاوت نکند قول و قرارم با تو

 

منم و دار و ندارم همه این ذوق و صفا

تو وفا کن که همه دار و ندارم با تو

 

من دگر بار سفر بسته ام از یار و دیار

گر تو خود بار دهی یار و دیارم با تو

 

زنده ام را نشدی کوکب زندان افروز

بعد از این کوکبه ی شمع مزارم با تو

 

شهریار ، آن نه که عهد تو فراموش کند

شهر گو زیر و زبر باش که یارم با تو .

 

 چشم براه

 ای آفتاب هاله‌ای از روی ماه تو
مه برلب افق لبه‌ای از کلاه تو

 

لرزنده چون کواکب گاه سپیده دم
شمع شبی سیاهم و چشمم به راه تو

 

کی میرسی به پرچم خونین چون شفق
خورشید و مه سری به سنان سپاه تو

 

ای دل فریب جادوی مهتاب شب مخور
زلفش کشیده نقشه‌ی روز سیاه تو

 

آن کو لهیب آتشش از رو نمی برد

اندیشه ای کند مگر از دود آه تو

 

گر اشک توبه ات به دوات ملک نریخت

بگذار پای من بنویسد گناه تو

 

شاها به خاکپای تو گل‌ها شکفته‌اند
ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو

 

من روی دل به کعبه‌ی کوی تو داشتم
کامد ندای غیب که این است راه تو

 

یک نوک پا به چادر چوپانیم بیا
کز دستچین لاله کنم تکیه‌گاه تو

 

آئینه سازمت همه‌ی چشمه‌سارها
وز چشم آهوان بنوازم نگاه تو

 

بعد از نوای خواجه‌ی شیراز ، شهریار
دل بسته‌ام به ناله‌ی سیم سه‌گاه تو .

 

 در انتظار فرج

 دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت

شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت

 

 در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست

اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت

 

ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار

به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت

 

 بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای ماه !

نمیرمد مگر از طوطیای گرد سپاهت

 

بیا که جز تو سزوار این کلاه و کمر نیست

تویی که سوده کمربند کهکشان به کلاهت

 

جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید

به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت

 

برو به کنج خراباتت ای ندیم گدایان

تو بختت آن نه که راهی بود به خلوت شاهت

 

در انتظار تو می میرم و در این دم آخر

دلم خوش است که دیدم به خواب گاه به گاهت

 

اگر به باغ تو گل بر دمید و من به دل خاک

اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت

 

تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش

که روی ماه سیه می کند به دوده آهت

 

کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت

چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت

 

تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی

که سرجهاد تویی و خداست پشت و پناهت

 

خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری

تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت .

 

 

پی نوشت :

گرچه اشعار استاد شهریار همگی زیباست و گلچین کردن آنها خیلی دشوار است

ولی سعی شده که معروفترین و زیبا ترین آنها در حد بضاعت جمع کردد

بهترین شعرهایی که خوانده ام...
ما را در سایت بهترین شعرهایی که خوانده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jeyhoon20a بازدید : 201 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت: 21:43