حامد ابراهیم پور / همراه بادها به سفر رفتم

ساخت وبلاگ
همراه بادها به سفر رفتم
تا سال های دور ِ مه آلوده
خاکم همیشه تشنه و خونی بود
تا بوده روزگار همین بوده
.
هم دوش بادها به سفر رفتم
می سوخت زخم کنده ی من:تاریخ
هی قرن قرن قرن...عقب می رفت
قالیچه ی پرنده ی من، تاریخ
.
هربار نعش آریوبرزن بود
در کوه های یخ زده ی خونی
تائیس شعله می شد و می رقصید
در دست های فاتح ِ مقدونی
.
تا دور و دوردست سفر کردم
می خواستم روایت خود باشم
جادو کنم...به سمت تو برگردم
پیغمبری که کشته نشد باشم!
.
از های و هوی باد نترسیدم
در روزهای ابری ساسانی
کندند دست و پای مرا، گفتی:
طاقت بیار، گریه نکن مانی!
.
در قادسیه با پدرم مُردم
پاشید خون هردویمان در باد
در خاک سرخ هلهله می کردند
بالای نعش ِ رستم فرّخزاد
.
طوفان خراب کرد مدائن را
سهمم دوباره خانه به دوشی بود
مادر خبر نداشت که تقدیرش
بازارهای برده فروشی بود
   .
دیدم زمین دوباره کتک خورده
دیدم زمین شبیه زنی تنهاست
روی طناب، نعش کسی می گفت:
نام جنازه های جهان یحیاست...
.
با باد، چند قرن سفر کردم
تا روزهای گم شده ی خونین
صورت به زخم می زد و می خندید
زیر شکنجه، بابک خرّم دین
.
انگشت می گزیدم و می گفتم
یک مشت شعر ساده ی احساسی!
تو باز گریه کردی و خوابیدی
در بستر خلیفه ی عباسی...
.
زانو زدم به نیّت ِ پابوسی
خوردم دوباره کاسه ی زهرم را
تاریخ زیر پای شترها بود
گردن زدند مردم شهرم را...
.
در آرزوی مرگ، کتک خوردیم
عمری به اضطراب و مریضی رفت
هربار راه خانه ی مان گُم شد
هربار خواهرم به کنیزی رفت
.
پیش از اذان صبح، مرا بُردند
ما هردو چند قرن جوان بودیم
بعد از اذان، جنازه ی غمگینی
در قتل عام ِ قرمطیان بودیم...
.
با بادهای سرد سفر کردم
سرما دوباره بوم و برت را کُشت
محمود غزنوی پدرت را زد
مسعود غزنوی پسرت را کشت!
.
دنیا صدای مادر ِ من می شد
وقتی در انتظار کمک بودم
بوسهل ِ زوزنی به تو شک می کرد
وقتی جنازه ی حسنک بودم!
.
گفتی: دوباره حرف نزن! من را
تا چند جمله حرف زدم، بُردند!
چاقو زدم به خواجه نظام المُلک
پس مانده ی تو را به حرم بردند
.
تبعید می شدم به زمینی دور
موی تو باز بود، پریشان بود
تقدیر من نوشتن تاریکی
در روزهای درّه ی یمگان بود...
.
پنهان شدیم در بغل عرفان
تا گرد و خاک تازه رسید از دور
شعر مرا به دلهره می خواندی
در خانه های کوچک نیشابور
.
سهم من از تو شاخه ی بی رنگی
در گور ِدسته جمعی گل ها بود
چون بچه، سقط می شد و می افتاد
شهری که در مسیر مغول ها بود
.
نام تو را صدا زدم و هر بار
با نیزه دوختند دهانم را
نعش تو را به چادر خود می بُرد
دستی که می برید زبانم را
.
گفتم تو را دوباره لگد کردند
گفتم ببین و حرف بزن تاریخ!
ترسیده بود و شعر مرا می خواند
قالیچه ی پرنده ی من تاریخ...

.
حامد ابراهیم پور

بهترین شعرهایی که خوانده ام...
ما را در سایت بهترین شعرهایی که خوانده ام دنبال می کنید

برچسب : ابراهیم, نویسنده : jeyhoon20a بازدید : 207 تاريخ : شنبه 20 آبان 1396 ساعت: 5:03