عشق سالمندی در شعر شاعران پارسی؛
«این شتری است که در خانه هر کسی میخوابد». حتماً شما نیز این جمله را بسیار شنیدهاید، چرا که مصادیق مختلفی دارد، یکی از آنها پیری است که به گفته صائب:
مخند ای نوجوان، زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان، بر سر هر بام میبارد
بله، تمامی انسانها، از هر نژاد و ملیتی، از ابتدای خلقت تا کنون، پس از طی مراحل کودکی و جوانی به کهنسالی میرسند. این دوران میتواند بسیار زیبا، باشکوه و سرشار از سلامتی، نشاط و کامروایی باشد به شرط آنکه فرد در مراحل زندگی، در اندیشه دوران سالخوردگی نیز باشد و برای آن برنامهریزی کند؛ و در مراقبت از جسم و روح خود بکوشد.
بیشک وقتی همسران سالمندی را مشاهده میکنیم که عاشقانه با هم در پارک یا خیابان قدم میزنند، لذت میبریم. یا هنگامی که میشنویم زن و شوهر مسنی با صمیمیت و صفا در کنار هم زندگی میکنند، ناخودآگاه لبخند خوشایندی بر لبانمان نقش میبندد. این لبخند رضایت، حتی اگر ببینیم و یا بشنویم که دو همسر سالمند با یکدیگر جر وبحث و یا دعوا میکنند، نیز با ما است، چرا که میدانیم در مسایل زندگی تنها نیستند، غمخواری دارند که به او تکیه کنند و با پشتوانه و دلگرمی او مشکلات را دور سازند، همدم و همنفسی دارند که به او عشق بورزند و گاهی نیز با وی جروبحث کنند.
به طور کلی، بجز معدودی که عشق و عاشقی را برای تمامی افراد، حتی جوانان مکروه و ناپسند میدانند، تمامی صاحب نظران عشق را مایه حیات بشر دانستهاند. شعرا و نویسندگان در وصف آن قلمفرسایی کردهاند. صاحبدلان در تأیید آن سخنرانیها داشتهاند. دانشمندان در فواید آن فرضیهها ارایه دادهاند. پزشکان و روانشناسان نسخههای گوناگونی در لزوم آن در زندگی بشر، نوشتهاند. علمای اخلاق آن را شیرازه معنویت انسان دانستهاند و علمای تعلیم وتربیت، علم خود را بر پایه عشق بنا نهادهاند. عشق مورد تأیید همه است، ولی عشق دوران پیری تفاوت دارد.
بعضی افراد با تردید در مورد آن میاندیشند و در اظهار نظر درباره آن اقدام
میکنند، به ویژه در خصوص سالمندانی که بعد از زندگی مشترک با همسر خود، به علتی (فوت یا طلاق) او را از دست دادهاند و حال در عشق دیگری گرفتارند.
به هر حال طبق تقدیر، روزی فرا میرسد که زن و شوهر سالمند در اثر فوت یکی از ایشان، از هم جدا شوند. مسأله بیوگی واقعیتی غیرقابل انکار است که جز در موارد استثنا که همسران برای مثال در اثر سوانح دو نفر با هم از این دنیا رخت بر میبندند، سرنوشت تمامی انسانهاست و باز تنهایی و بدون یار و غمگین بودن ...
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
«عطار»
در ادبیات، تمثیلات در حقیقت نوعی پیام در خود دارند و مکمل عقیدهای هستند که شاعران، نویسندگان و اندیشمندان خود به آن رسیدهاند. از آن جمله است اسطورههای عاشقانه و از میان عالم عاشقی، کدام عاشق عمر دوباره یافت و به مدد عشق زندگانی رفته را از سر گرفت؟ مسلم است که: «زلیخا».
و وحشی که زندگانی را اصولاً در پرتو عشق میشناسد، عشق را پایه و مایه همه چیز می داند و بر همین اساس به این عقیده میرسد که:
مگو نتوان دوباره زندگانی
که گر عشقت مدد بخشد توانی
این مطلب بلافاصله او را به یاد زلیخا، آن پاکباز عشق میاندازد و میسراید:
زلیخا را چو پیـری ناتوان کــرد
گلش را دست فرسود خزان کرد
ز چشمـش روشنـایی برده ایــام
نهـادش پلکها بر هم چـو بادام
کمـان بشکستش ابـروی کماندار
خدنگ انداز غمزه رفتش از کار
لبش را خشک شد سرچشمه نوش
به کلی نوش خندش شد فراموش
در آن پیری که صد غم حاصلش بود
همان اندوه یوسف در دلش بود
دلش با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود از هر چیز خرسند
سر مـویی ز عشـق او نمیکاست
بجز یوسف نمیجست و نمیخواست
کمال عشـق، در وی کارگر شـد
نهــال آرزویــش، بارور شـــد
بر او نــو گشت ایـــام جــوانی
مثنـــا کــرد دور زندگــــانی
به مــزد آنـکه داد بنــدگی داد
دوباره عشــق، او را زندگی داد
اگـر میبایدت عمــــر دوبــاره
مکن پیوند عمــر، از عشـق پاره
استاد سخن، سعدی شیرازی میسراید:
دریغا، که بی ما بسی روزگار
برویــد گل و بشکفــد نوبهـار
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت
بیاید، که ما خاک باشیم و خشت
چو پنجاه سالت، برون شد ز دست
غنیمت شمر، پنج روزی که هست
و در جایی دیگر میفرماید:
عشق پیرانه سر از من عجبت میآید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر؟
و همچنین:
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
حضرت حافظ، لسانالغیب، از عشق پیری گفته است:
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید
دارم امید برین اشک چو باران که مگر
برق دولت که برفت از نظرم، باز آید
آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا میطلبم تا به سرم باز آید
حضرت حافظ به کرات در جای جای اشعار نغزش، باز هم عشق پیری را وصف میکند:
پیرانه سرم، عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتــم، به در افتـاد
* * *
اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبری است که در کلبه احزان کردم
کام خود آخر عمر، از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
* * *
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جــوانم، گرچـه پیــرم
* * *
خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی
گر به پیرانـه سرم دست دهد مأوایی
* * *
هر چند پیر وخسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
من پیر سال و ماه نیام، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد، پیر از آن شدم
و در جای دیگر:
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحــرگه ز کنار تو جوان برخیـزم
صائب همین معنی را به گونهای دیگر بیان میکند:
جوان گرددکهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چوناوک را کمال، بر خویش میبالد
و در جای دیگر عنوان میکند:
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
و همچنین:
آدمی پیر چو شد، حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه، گران میگردد
مشابه همین معنی را در کتاب «کشکول شیخبهایی» مییابیم:
«از عضدالدوله: مرا گفتند از لهو جوانی دست بردار، چرا که نشانههای پیری بر بنا گوشت سخت ظاهر گشته. گفتم یاران! مرا با لذت خویش بگذارید. مگر نه این است که لذت خواب صبحدم بیش است؟».
اهلی شیرازی میسراید:
پیرم و عشق تو ای تازه بهار است مرا
اول حسن تو و آخر کار است مرا
زرگر اصفهانی گفته است:
جوان بخت آنکه در پیری، جوانی را به بر گیرد
به برگیرد جوانی را، جوانی را ز سر گیرد
هاتف اصفهانی هم گفته است:
جوانی بگذرد یا رب به کام دل، جوانی را
که سازد کامیاب از وصل، پیرناتوانی را
واما بشنویم از مسیح کاشانی:
بیا پیش ای جوان و دیدن خود بر من آسان کن
که پیرم سخت و از نزدیک هم دشوار میبینم
جامی میفرماید:
رحمی بده خدایا، آن سنگدل جوان را
یا طاقتی و صبری، این پیر ناتوان را
بختم جوان و عقلم پیر است، لیک عشقش
آورده زیر فرمان، هم پیر و هم جوان را
گر زرد شد گیاهی، در خشکسال هجران
پژمردگی مبادا، آن تازه ارغوان را
و مشتاق اصفهانی میسراید:
آمد خزان عمر و هوای چمن، بجاست
پر رفته است و حسرت پرواز مانده است
و حال شعری از میرزا نصیر:
گرم پیـرانه سر بـودی دماغـی
دمـاغ از باده میشســتم به باغــی
ولی پیــری چنانم برده از کـار
که نشناسم، می از خون و گل از خار
بهار عمر را وقت این قدر نیست
چو فصل گل، دو روزی بیشتر نیست
به پیران کهن، غم سازگار است
تو شادی کن، تو را با غم چه کار است؟
مرحوم سیدمرتضی رضوینژاد متخلص به (عارف بجنوردی) متولد (1284 ه.ش و متوفی به سال 1353 ه ش) درباره عشق پیری میسراید:
جان به خاک رهت ای تازه جوان خواهم داد
بوسه بر پای تو خواهم زد و جان خواهم داد
شد خزان عمر مـن و غنچـه نشکفتـه تویـی
ای گـل تازه، به تـو نقد روان خــواهم داد
در ره عشــق تو، مردانه قـدم خواهــم زد
به دل از لعل لبت تاب و توان خــواهم داد
پیر شـــد عارف و با طبع جـوان میگویـد
جان به خاک رهت ای تازه جوان خواهم داد
بهترین شعرهایی که خوانده ام...برچسب : نویسنده : jeyhoon20a بازدید : 178