گلچین اشعار پژمان بختیاری

ساخت وبلاگ

شعر نخست:

در  کنج دلم عشق کسی خانـه ندارد

کس جای درین خانه ی ویرانـه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز  پس آرد      

کس تاب نگهـداری دیوانـه ندارد

 دربزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست      

آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد

 دل خانه عشق است خدا را به که گویم    

کآرایشی از عشق کس این خانه ندارد

 گفتم مـه من  از چـه تو در دام نیفتی     

 گفتا چه کنم،دام شـما دانه ندارد

 در انجمـن عقل فروشـان ننهـم پای      

دیوانـه سر صحبـت فـرزانه ندارد

 تا چند کنی قصـه ز اسکندر و دارا

ده روز،عمر این همـه افسانه ندارد

 


شعر دوم:

دل ز شوق گریه ای مستانه می سوزد مرا

عاقلان ! رحمی که این دیوانه می سوزد مرا

 آتش دوزخ نسوزاند دل بـی درد مرا

ساقی مجلس به یک پیمانه می سوزد مرا

 عاقلان را مرگ مجنون بی تفاوت بود لیک

قصه گو، با نقل آن افسانه می سوزد مرا

 شمع من سرگرم شوق سوختن باشد چنانک

دود رنگ ار شد پر پروانه می سوزد مرا

 خار خشکم،شاخ بی برگم، نمی دانم  ولی

خویش می سوزد مرا، بیگانه می سوزد  مرا

 


شعر سوم:

خاری ز گـلستان جهان چـیدم و رفتم     

در دود دل سـوختـه پیچیـدم و رفتم

 نادیده و نشناختـه چـون اشـک یتیمان      

از  دیده بـه نوک مـژه غـلتیدم و رفتم

 نقـش هنـر مدعیـان خوانـدم و دیدم       

وآیینـه ی صاحـب نظـران دیـدم و رفتم

 باعشق زبان بازسر عـقـل و خـرد را       

در  مغلطـه و سفسطـه پیچیـدم و رفتم

 با  کوشش بسیـار  ازین دفـتر مغلـوط        

خواندم  ورقی چند و نفهمیـدم  و رفتم

 گفتم ز حکیمـان ره  این راز بپرسم       

چون دیدمشان هیچ  نپرسیـدم  و رفتم

 اکنون که مهیای سفرگشته ام ای دوست        

آن به کهن گویم که چه ها دیدم و رفتم

 افسانه چه خوانم؟چو یکی کرمک شب تاب       

 لختی به لجـن زار درخشیـدم  و رفتم

 یارب تو مرا خواندی و خود راندی و من نیز      

دامن ز جهـان تو فراچیـدم و رفتم

 گفتم چه بود راز ازل،سرّ ابـد  چیست؟

 پاسخ نشنیـدم ز تو،رنجیـدم و رفتم

 گفتی نخورد گندم و گـفتی نخورم مِی       

من  هم چو پدر حرف تو نشنیدم و رفتم

 بر مرگ من ای خلق بخندید که من نیز

در ماتمتان دیـدم و خندیدم و رفتم

 


شعر چهارم:

یک نفس در ناله و یک لحظه در زاری گذشت

خوش ترین ایام عمر من به غمخواری گذشت

 تا  نهال هستی ام  ازخاک  گیتی  سر کشیـد

همچو  نرگس عمر کوتاهم به بیماری گذشت

 خـار  جـور دوستان آزرده جـان من ولی 

چون گل ایـام حیاتم در کم آزاری گذشت

 تا نشـد تاریـک چشم عمرم از  باد اجل 

شمع سان شب های تار من به بیداری گذشت

 دست گردون تا نمردم بندم از پا بر نداشت  

چون چراغ  برق عمرم در گرفتاری  گذشت

 آسمانش بر فلک خواهد رساند از اعتبار 

هرکه دورانش چوشاهین درستمکاری گذشت

 روزگار رفتـه را پیش نظـر دارم مـدام

لیک درچشم تو آسان است وپنداری گذشت

 

بهترین شعرهایی که خوانده ام...
ما را در سایت بهترین شعرهایی که خوانده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jeyhoon20a بازدید : 218 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 3:00